- ۹۷/۰۶/۱۵
- ۰ نظر
که دستم به دست توست
من جای راه رفتن
پرواز میکنم ...
نه دل آزرده، نه دلتنگ، نه دلسوخته ام
یعنی از عمر گران هیچ نیندوخته ام
پاسخ ساده ی من سخت تر از پرسش توست
عشق درسی ست که من نیز نیاموخته ام
رو سیاه محک عشق شدن نزدیک است
سکه ی «قلب» زیانی ست که نفروخته ام
برکه ای گفت به خود، ماه به من خیره شده ست
ماه خندید که من چشم به «خود» دوخته ام
شده ام ابر که با گریه فرو بنشانم
آتش صاعقه ای را که خود افروخته ام
فاضل نظری
عشق تو شهامت میخواهد
مثل راه رفتن یک سرباز
در میدان پر از مین
مثل سر دادن سرود آزادی
در پای جوخه ی اعدام
مثل در آغوش کشیدن مرگ
با یک جلیقه ی انتحاری
مثل از خاک و خون بلند شدن
بعد از یک ترور نافرجام
و من
زنجیر به دست و پایی بیشتر نیستم
با ترکش های بی نهایت در قلبم
با شلاق های بی شمار در کمرم
پناه گرفته در چهارضلعی امنی
که همین اتاق کوچک توست