همدل گرام

همدلی

همدل گرام

همدلی

۹۸ مطلب در شهریور ۱۳۹۷ ثبت شده است

رفتی و از رفتنت خاطر پریشانم هنوز

 

رفتی و از رفتنت خاطر پریشانم هنوز

شعله ای می سوزد از هجر تو برجانم هنوز

 

ای بهار آرزو از باغ رویت جلوه گر

بی تو در شب های تنهای زمستانم هنوز

 

گل دمید ازخاک و بلبل مطربی آغاز کرد

بی تو ای زیبا ترین، درکنجِ زندانم هنوز

 

کاش می دیدی که همچون لاله داغم بر دل است

تشنه لب با پایِ زخمی دربیابانم هنوز

 

تا تو بودی، بر دلم بارانِ مهری داشتی

اشک ریزان چون درختِ بعدِ بارانم هنوز

 

نسبتی دادم بهشت و باغ را با روی تو

ای نمی دانم چه ! زین معنی پشیمانم هنوز

 

شمعِ خاموشم،  ز رویت برفروزانم شبی

شاخه ی خشکم،  درآغوشت بسوزانم شبی

 

محمد غلامی

سزای پریدن تفنگ نیست

 

بی حرمتی به ساحت خوبان قشنگ نیست

باور کنید که پاسخ آیینه سنگ نیست

 

سوگند می خورم به مرام پرندگان 

در عرف ما، سزای پریدن تفنگ نیست

 

با برگ گل نوشته به دیوار باغ ما 

وقتی بیا که حوصله غنچه تنگ نیست

 

در کارگاهِ رنگرزانِ دیار ما

رنگی برای پوشش آثار ننگ نیست

 

از بردگی مقام بلالی گرفته اند

در مکتبی که عزت انسان به رنگ نیست


دارد بهار می گذرد با شتاب عمر

فکری کنید که فرصت پلکی درنگ نیست

 

وقتی که عاشقانه بنوشی پیاله را

فرقی میان طعم شراب و شرنگ نیست

 

تنها یکی به قله تاریخ می رسد

هر مرد پاشکسته که تیمور لنگ نیست

 

 محمد سلمانی

می روم .... اما گرفتارم ... گرفتارم به تو

 

باد خواهد برد عشقی را که من دارم به تو

بعد از این یک عمر بی مهری بدهکارم به تو

 

تو همیشه در پی آزار من بودی ولی

من دلم راضی نشد یک لحظه آزارم به تو

 

راست می گویم ولی حرف مرا باور مکن

این که ممکن نیست دل را باز بسپارم به تو

 

خوب می دانم برای من کسی مثل تو نیست

خوب می دانم که روزی باز ناچارم به تو

 

می روم شاید دلت روزی گرفتارم شود

می روم .... اما گرفتارم ... گرفتارم به تو

 

مهتاب یغما

من باشم و تو باشی و باران، چه دیدنی است

 

من باشم و تو باشی و باران، چه دیدنی است

بی چتر، حسّ پرسه زدن ها نگفتنی است

 

بهار، با تو فصل دل انگیز بوسه هاست

با تو، صدای بارش باران شنیدنی است

 

ابری و چکّه می کنی و مست می شوم

طعم لبان خیس تو الان چشیدنی است!!

 

خیسم، شبیه قطره ی باران، شبیه تو

تصویر خیس قطره ی باران کشیدنی است

 

این جاده با تو تا همه جا مزّه می دهد

این راه ناکجای من و تو، رسیدنی است؟!!

 

باران ببار!! بهتر از این که نمی شود

من باشم و تو باشی و باران ... چه دیدنی است!!

 

حسین غلامی

اگر بمیرم از این انتظار، می آیی ؟

 

اگر بمیرم از این انتظار، می آیی ؟

برای دیدن سنگ مزار ، می آیی ؟

 

منم ، همان که به یادت قرار می گیرم

و دل خوشم که تو هم بی قرار می آیی  !

 

شکار کرده دلم را هوای دیدارت

بگو که با من زخمی کنار می آیی

 

هنوز منتظر لنگه کفش شیشه ای ام!

برای بردن من ، ای سوار، می آیی؟

 

بگو بگو که پس از این مسیر طولانی

تویی که از دل گرد و غبار می آیی

 

خدا کند که نمیرد امید در عاشق...

دلم خوش است که این نوبهار می آیی...

 

مرضیه خدیر

من پیر شدم

 

من پیر شدم ،دیر رسیدی،خبری نیست

مانند من آسیــمه سر و دربـدری نیست

 

بسیار برای تـو نـوشتم غم خود را

بسیار مرا نامه ،ولی نامه بری نیست

 

یک عمر قفس بست مسیر نفسم را

حالا که دری هست مرا بال و پری نیست

 

حالا کـه مقدر شده آرام بگیرم

سیلاب مرا بـرده و از مـن اثری نیست

 

بگذار که درها همگی بسته بـمانـنـد

وقتی که نگاهی نگران پشت دری نیست

 

بگذار تبر بـر کمر شاخه بکوبد

وقتی که بهار آمد و او را ثمری نیست

 

تلخ است مرا بودن و تلـخ است مرا عمر

در شهر به جز مرگ متـاع دگری نیست

 

ناصر حامدی

حس دستان تو عالیست

 

حس دستان تو عالی است ، حقیقت دارد

با تو هر ثانیه ، سالی است ، حقیقت دارد

 

آه اگر راه به روی دل من باز کنی

گرچه او تازه نهالی است حقیقت دارد

 

من عروس غمم و عمر عزیزم همه شب

غرق داماد خیالی است ، حقیقت دارد

 

روز و شبهای بلندی که به یاد تو گذشت

خسته از دست توالی است ، حقیقت دارد

 

بی هوای نفست ، زمزمه های دل من

آتش رو به زوالی است ، حقیقت دارد

 

غم عشق تو دلم را بخدا سوزانده

حاصل اش اشک زلالی است ،حقیقت دارد

 

من و دلتنگی و تنهایی و بی همنفسی

جای چشمان تو خالی است ، حقیقت دارد

 

مرضیه خدیر

من که تسبیح نبودم تو مرا چرخاندی

 

من که تسبیح نبودم تو مرا چرخاندی

مشت بر مهره ی تنهایی من پیچاندی

 

مهر دستان تو دنبال دعایی می گشت

بارها دور زدی ذهن مرا گرداندی

 

ذکرها گفتی و بر گفته ی خود خندیدی

از همین نغمه ی تاریک مرا ترساندی

 

بر لبت نام خدا بود ، خدا شاهد ماست

بر لبت نام خدا بود و مرا رقصاندی

 

دست ویرانگر تو عادت چرخیدن داشت

عادتت را به غلط چرخه ی ایمان خواندی

 

قلب صد پاره ی من مهره ی صد دانه نبود

تو ولی گشتی و این گمشده را لرزاندی

 

جمع کن رشته ی ایمان دلم پاره شدست

من که تسبیح نبودم تو چرا چرخاندی؟

 

نغمه رضایی

می توانی بروی قصه و رویا بشوی

 

می توانی بروی قصه و رویا بشوی

راهی دورترین نقطه ی دنیا بشوی

 

ساده نگذشتم از این عشق ، خودت می دانی

من زمین گیر شدم تا تو ، مبادا بشوی

 

آی ! مثل خوره این فکر عذابم می داد ؛

چوب ما را بخوری ، ورد زبان ها بشوی

 

من و تو مثل دو تا رود موازی بودیم

من که مرداب شدم ، کاش تو دریا بشوی

 

دانه ی برفی و آنقدر ظریفی که فقط

باید از این طرف شیشه تماشا بشوی

 

گره ی عشق تو را هیچ کسی باز نکرد

تو خودت خواسته بودی که معما بشوی

 

در جهانی که پر از  وامق و  مجنون شده است

می توانی عذرا باشی،  لیلا بشوی

 

می توانی فقط از زاویه ی یک لبخند

در دل سنگ ترین آدم ها جا بشوی

 

بعد از این، مرگ نفس های مرا می شمرد

فقط از این نگرانم که تو تنها بشوی

 

مهدی فرجی

دوستت می دارم و بیهوده پنهان می کنم 

دوستت می دارم و بیهوده پنهان می کنم

خلق می دانند و من انکار ایشان می کنم

عشق بی هنگام من تا از گریبان سر کشید

از غم رسوا شدن سر درگریبان میکنم

دست عشقت بند زرین زد به پایم این زمان

کاین سیه کاری به موی نقره افشان میکنم

سینه پر حسرت و سیمای خندانم ببین

زیر چتر نسترن آتش فروزان میکنم

دیده بر هم مینهم تا بسته ماند سر عشق

این حباب ساده راسرپوش طوفان میکنم

این من و این دامن و این مستی آغوش تو

تا چه مستوری من آلوده دامان میکنم

دست و پا گم کرده و آشفته می مانم به جای

نعمت وصل تو را اینگونه کفران میکنم

ای شگرف، ای ژرف، ای پر شور، ای دریای عشق

در وجودت خویش را چون قطره ویران میکنم

تا چراغانی کنم راه تو را هر شامگاه

اشک شوقی نو به نو آویز مژگان میکنم

زان نگاه کهربایی چاره فرمان بردن است

هر چه میخواهی بگو آن میکنم آن میکنم


سیمین بهبهانی