همدل گرام

همدلی

همدل گرام

همدلی

۲۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شعر» ثبت شده است

هر چه کنی بکن ولی از بر من سفر مکن

 

هر چه کنی بکن ولی از بر من سفر مکن

یا که چو می روی مرا وقت سفر خبر مکن

 

گر چه به غم ستاده ام نیست توان دیدنم

شعله مزن بر آتشم از بر من گذر مکن

 

روز جدایی ات مرا یک نگه تو میکشد

وقت وداع کردنت بر رخ من نظر مکن

 

دیده به در نهاده ام تا شنوم صدای تو

حلقه به در بزن مرا عاشق در به در مکن

 

من که ز پا نشسته ام مرغک پر شکسته ام

زود بیا که خسته ام زین همه خسته تر مکن

 

گر چه به دور زندگی تن به قضا نهاده ام

آتشم این قدر مزن رنجه ام این قدر مکن

 

یوسف عمر من بیا تنگدلم برای تو

رنج فراق می کشد خون به دل پدر مکن

 

هر چه که ناله می کنم گوش به من نمیکنی

یا که مرا ز دل ببر  یا ز برم سفر مکن

 


مهدی سهیلی

نبودی هر زمان بودم ، نماندی هر زمان ماندم

 

 

تو همچون دیگران رفتی ، ولی من همچنان ماندم 

چنان که آمدم تا انتهای داستان ماندم

 

مرا تنها رها کردی شبی و بی خبر رفتی

بلاتکلیف ، من بین زمین و آسمان ماندم

 

تو را گم کرده ام آنگونه که گم کرده ام خود را

نشانی نیست از تو آنچنان که بی نشان ماندم

 

تو را صد حنجره آواز تا شیراز با خود برد

و من چون بغض کوری در گلوی اصفهان ماندم

 

تو با اسب سفید بال دار آرزو رفتی

و من با چرخش کالسکه در نقش جهان ماندم

 

نه حالا ، بلکه عمری با دل من این چنین بودی

نبودی هر زمان بودم ، نماندی هر زمان ماندم

 

به اخم خود به من گفتی که از پیشم برو ! رفتم

ولی با چشم هایت لحظه ای گفتی بمان! ماندم

 

اگر بار گران بودی... اگر نامهربان بودی ...

تو گفتی می روی اما من ای نامهربان ماندم !

 

علی ثابت قدم

یک شبی مجنون نمازش را شکست

 

یک شبی مجنون نمازش را شکست

بی وضو در کوچه لیلا نشست

 

عشق آن شب مست مستش کرده بود

فارغ از جام الستش کرده بود

 

سجده ای زد بر لب درگاه او

پُر ز لیلا شد دل پر آه او

 

گفت یا رب از چه خوارم کرده ای

بر صلیب عشق دارم کرده ای

 

جام لیلا را به دستم داده ای

وندر این بازی شکستم داده ای

 

نشتر عشقش به جانم می زنی

دردم از لیلاست آنم می زنی

 

خسته ام زین عشق، دل خونم نکن

من که مجنونم تو مجنونم نکن

 

مرد این بازیچه دیگر نیستم

این تو و لیلای تو... من نیستم

 

گفت ای دیوانه لیلایت منم

در رگ پنهان و پیدایت منم

 

سالها با جور لیلا ساختی

من کنارت بودم و نشناختی

 

عشق لیلا در دلت انداختم

صد قمار عشق یکجا باختم

 

کردمت آواره صحرا نشد

گفتم عاقل می شوی اما نشد

 

سوختم در حسرت یک یا ربت

غیر لیلا بر نیامد از لبت

 

روز و شب او را صدا کردی ولی

دیدم امشب با منی گفتم بلی

 

مطمئن بودم به من سر می زنی

در حریم خانه ام در می زنی

 

حال این لیلا که خوارت کرده بود

درس عشقش بی قرارت کرده بود

 

مرد راهش باش تا شاهت کنم

صد چو لیلا کشته در راهت کنم

 

مرتضی عبدالهی

بچه ها عشق گناه است گناه

 

از پس شیشه ی عینک ،استاد ، سرزنش بار مرا می نگرد

باز در دیده من می خواند،که چها در دل من می گذرد

 

می کند مطلب خود را دنبال ،«بچه ها عشق گناه است گناه»

وای اگر بر دل نو خاسته ای ،لشکر عشق بتازد بیگاه

 

می نشینم همه ساعت خاموش ،با دل خویشتنم دنیایی است

ساکتم گر چه به  ظاهر اما، در دلم با غم تو غوغایی است

 

مبصر امروز چو اسمم را خواند ،بی سبب فریاد کشیدم غایب

رفقایم همگی خندیدند که جنون گشته  به طفلک  غالب

 

بچه ها هیچ نمی دانستند ،که من  آنجایم و دل جای دگر

دل آنهاست پی درس و کتاب ،دل من در پی سودای دگر

 

من به یاد تو و آن روز بهار که تو را دیدم در جامه زرد

تو سخن گفتی اما نه ز عشق،من سخن گفتم اما نه ز درد

 

من به یاد تو و آن خاطره ها ،یاد آن دوره که بگذشت چو باد

که در این وقت به من می نگرد،از پس شیشه ی عینک استاد

 

با خیالت خوشم از اول زنگ ،لحظه ای فارغ از این دنیایم

«زنگ خورده است منوچهر بیا»،تو فریدون برو من می آیم

 

منوجهر نیسانی

 آخر چگونه تکیه به عشقت دهم که تو

 

دیگر نکن تلاش به آنجا نمی رسی

رودی تهی شدی که به دریا نمی رسی

 

آخر چگونه تکیه به عشقت دهم که تو

حتی حساب فاصله ها را نمی رسی

 

گفتم که عشق آخر دنیاست ، صبر کن

یک دست بی صداست ، تو تنها نمی رسی

 

 از آن مسیر جاده به بن بست می رود

نفرین که نه ، نمی کنم ، اما نمی رسی

 

تنها شدن عذاب کمی نیست مرد من

هرگز نگو به روز مبادا نمی رسی

 

یک روز می رسد که تو گم می کنی مرا

در خواب می روی و به رویا نمی رسی

 

با این که دل شکسته تر از هر شبم ولی

در این تصورم که " تو فردا نمی رسی؟   ..."

 

مرضیه خدیر

چای

 

هر بار خواست چای بریزد نمانده ای

رفتی و باز هم به سکوتش نشانده ای

 

تنها دلش خوش است به اینکه یکی دو بار

با واسطه "سلام" برایش رسانده ای

 

حالا صدای او به خودش هم نمیرسد

از بس که بغض توی گلویش چپانده ای

 

دیدم که شهر باز پر از عطر مریم است

گفتند باز روسری ات را تکانده ای

 

میخندی و برات مهم نیست ... ای دریغ

من آن نهنگی ام که به ساحل کشانده ای

 

 

بدبخت من...

فلک زده من...

بد بیار من...

امروز عصر چای ندارم... تو مانده ای!

 


حامد عسگری

تو همچو کودکان سرگرم بازی کردنی بانو

 

از آن روزی که بخشیدم به چشمانت دل خود را

به چشم خویش میبینم همه شب قاتل خود را


تو همچو کودکان سرگرم بازی کردنی بانو

که جفت هم بچینی قطعه های پازل خود را


من این سو خواب از چشمم پریده تا خروس صبح

که شاید حل کنم با تو تمام مشکل خود را


شب و دریایی از امواج اندوه پریشانی

یقین گم میکنم دیگر نشان ساحل خود را


بگو ای بید مجنونی که در هم ریخته موهایت

چگونه در کنار تو بسازم منزل خود را


تمام سهم من از زندگی شعر است و موسیقی

نشد از سر بریزم تا به پایت حاصل خود را


شبیه آرزوها و خیالات منی شاید

که از روز ازل دادم به چشمانت دل خود را

 

حمد الله لطفی

خوش به حال من ودریا و غروب و خورشید

 

خوش به حال من ودریا و غروب و خورشید   

 و چه بی ذوق جهانی که مرا با تو ندید

 

رشته ای جنس همان رشته که بر گردن توست

چه سر وقت مرا هم به سر وعده کشید

 

به کف و ماسه که نایاب ترین مرجان ها

 تپش تبزده نبض مرا می فهمید

 

آسمان روشنی اش را همه بر چشم تو داد

مثل خورشید که خود را به دل من بخشید

 

ما به اندازه هم سهم ز دریا بردیم

هیچکس مثل تو و من به تفاهم نرسید

 

خواستی شعر بخوانم دهنم شیرین شد

ماه طعم غزلم را ز نگاه تو چشید

 

من که حتی پی پژواک خودم می گردم

آخرین زمزمه ام را همه شهر شنید

 

محمدعلی بهمنی

هرگاه یک نگاه به بیگانه می کنی

 

هرگاه یک نگاه به بیگانه می کنی

خون مرا دوباره به پیمانه می‌کنی

 

ای آنکه دست بر سر من می‌کشی! بگو

فردا دوباره موی که را شانه می‌کنی؟

 

گفتی به من نصیحت دیوانگان مکن

باشد، ولی نصیحت دیوانه می‌کنی

 

ای عشق سنگدل که به آیینه سر زدی

در سینه‌ی شکسته‌دلان خانه می‌کنی؟

 

بر تن چگونه پیله ببافم که عاقبت

چون رنگ رخنه در پر پروانه می‌کنی

 

عشق است و گفته‌اند که یک قصه بیش نیست

این قصه را به مرگ خود افسانه می‌کنی

 

فاضل نظری

رفیق راهی و از نیمه راه می گویی

 

رفیق راهی و از نیمه راه می گویی

وداع با من بی تکیه گاه می گویی

 

میان این همه آدم میان این همه اسم

همیشه اسم مرا اشتباه می گویی

 

 به اعتبار چه آیینه ای عزیز دلم

 به هر که می رسی از اشک وآه می گویی

 

دلم به نیم نگاهی خوش است اما تو

به این ملامت سنگین نگاه می گویی!?

 

هنوز حوصله عشق در رگم جاری است

نمرده ام که غمت را به چاه می گویی

 

محمد علی جوشایی