همدل گرام

همدلی

همدل گرام

همدلی

۲۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شعر» ثبت شده است

دلبرت وقتی کنارت نیست کوری بهتر است

  

عشق بعضی وقتها از درد دوری بهتر است

بی قرارم کرده و گفته صبوری بهتر است

 

توی قرآن خوانده ام... یعقوب یادم داده است

دلبرت وقتی کنارت نیست کوری بهتر است

 

نامه هایم چشمهایت را اذیت می کند

درد دل کردن برای تو حضوری بهتر است

 

چای دم کن... خسته ام از تلخی نسکافه ها

چای با عطر هل و گلهای قوری بهتر است

 

من سرم بر شانه ات ؟...یا تو سرت بر شانه ام؟...

فکر کن خانم اگر باشم چه جوری بهتر است ...؟

 

حامد عسکری

با دلم سر سخت شو ... تا می توانی سخت تر

 

با دلم سر سخت شو ... تا می توانی سخت تر

می شود دل کندنم با مهربانی سخت تر  

من که می دانم خدا بی آنکه مبعوثم کند

دائما می گیرد از من امتحانی سخت تر

زندگی را باختم در این قمار اما هنوز

حاضرم حتی بپردازم زیانی سخت تر

هیچ فکرش را نمی کردم که بعد از رفتنت

بگذرند این لحظه ها آنی به آنی سخت تر

سخت بار آورده این دنیا مرا اما چه سود

می شود جان کندنم با سخت جانی سخت تر

آه ! می آورد رستم هم در این پیکار کم

پیش پایش بود اگر هر بار خوانی سخت تر

الهام دیداریان

سوز دل بین که ز بس آتش اشکم دل شمع


سینه از آتش دل در غم جانانه بسوخت

آتشی بود در این خانه که کاشانه بسوخت

تنم از واسطه دوری دلبر بگداخت

جانم از آتش مهر رخ جانانه بسوخت

سوز دل بین که ز بس آتش اشکم دل شمع

دوش بر من ز سر مهر چو پروانه بسوخت

آشنایی نه غریب است که دلسوز من است

چون من از خویش برفتم دل بیگانه بسوخت

خرقه زهد مرا آب خرابات ببرد

خانه عقل مرا آتش میخانه بسوخت

چون پیاله دلم از توبه که کردم بشکست

همچو لاله جگرم بی می و خمخانه بسوخت

ماجرا کم کن و بازآ که مرا مردم چشم

خرقه از سر به درآورد و به شکرانه بسوخت

ترک افسانه بگو حافظ و می نوش دمی

که نخفتیم شب و شمع به افسانه بسوخت

حافظ

رفتی و از رفتنت خاطر پریشانم هنوز

 

رفتی و از رفتنت خاطر پریشانم هنوز

شعله ای می سوزد از هجر تو برجانم هنوز

 

ای بهار آرزو از باغ رویت جلوه گر

بی تو در شب های تنهای زمستانم هنوز

 

گل دمید ازخاک و بلبل مطربی آغاز کرد

بی تو ای زیبا ترین، درکنجِ زندانم هنوز

 

کاش می دیدی که همچون لاله داغم بر دل است

تشنه لب با پایِ زخمی دربیابانم هنوز

 

تا تو بودی، بر دلم بارانِ مهری داشتی

اشک ریزان چون درختِ بعدِ بارانم هنوز

 

نسبتی دادم بهشت و باغ را با روی تو

ای نمی دانم چه ! زین معنی پشیمانم هنوز

 

شمعِ خاموشم،  ز رویت برفروزانم شبی

شاخه ی خشکم،  درآغوشت بسوزانم شبی

 

محمد غلامی

سزای پریدن تفنگ نیست

 

بی حرمتی به ساحت خوبان قشنگ نیست

باور کنید که پاسخ آیینه سنگ نیست

 

سوگند می خورم به مرام پرندگان 

در عرف ما، سزای پریدن تفنگ نیست

 

با برگ گل نوشته به دیوار باغ ما 

وقتی بیا که حوصله غنچه تنگ نیست

 

در کارگاهِ رنگرزانِ دیار ما

رنگی برای پوشش آثار ننگ نیست

 

از بردگی مقام بلالی گرفته اند

در مکتبی که عزت انسان به رنگ نیست


دارد بهار می گذرد با شتاب عمر

فکری کنید که فرصت پلکی درنگ نیست

 

وقتی که عاشقانه بنوشی پیاله را

فرقی میان طعم شراب و شرنگ نیست

 

تنها یکی به قله تاریخ می رسد

هر مرد پاشکسته که تیمور لنگ نیست

 

 محمد سلمانی

می روم .... اما گرفتارم ... گرفتارم به تو

 

باد خواهد برد عشقی را که من دارم به تو

بعد از این یک عمر بی مهری بدهکارم به تو

 

تو همیشه در پی آزار من بودی ولی

من دلم راضی نشد یک لحظه آزارم به تو

 

راست می گویم ولی حرف مرا باور مکن

این که ممکن نیست دل را باز بسپارم به تو

 

خوب می دانم برای من کسی مثل تو نیست

خوب می دانم که روزی باز ناچارم به تو

 

می روم شاید دلت روزی گرفتارم شود

می روم .... اما گرفتارم ... گرفتارم به تو

 

مهتاب یغما

من باشم و تو باشی و باران، چه دیدنی است

 

من باشم و تو باشی و باران، چه دیدنی است

بی چتر، حسّ پرسه زدن ها نگفتنی است

 

بهار، با تو فصل دل انگیز بوسه هاست

با تو، صدای بارش باران شنیدنی است

 

ابری و چکّه می کنی و مست می شوم

طعم لبان خیس تو الان چشیدنی است!!

 

خیسم، شبیه قطره ی باران، شبیه تو

تصویر خیس قطره ی باران کشیدنی است

 

این جاده با تو تا همه جا مزّه می دهد

این راه ناکجای من و تو، رسیدنی است؟!!

 

باران ببار!! بهتر از این که نمی شود

من باشم و تو باشی و باران ... چه دیدنی است!!

 

حسین غلامی

اگر بمیرم از این انتظار، می آیی ؟

 

اگر بمیرم از این انتظار، می آیی ؟

برای دیدن سنگ مزار ، می آیی ؟

 

منم ، همان که به یادت قرار می گیرم

و دل خوشم که تو هم بی قرار می آیی  !

 

شکار کرده دلم را هوای دیدارت

بگو که با من زخمی کنار می آیی

 

هنوز منتظر لنگه کفش شیشه ای ام!

برای بردن من ، ای سوار، می آیی؟

 

بگو بگو که پس از این مسیر طولانی

تویی که از دل گرد و غبار می آیی

 

خدا کند که نمیرد امید در عاشق...

دلم خوش است که این نوبهار می آیی...

 

مرضیه خدیر

من پیر شدم

 

من پیر شدم ،دیر رسیدی،خبری نیست

مانند من آسیــمه سر و دربـدری نیست

 

بسیار برای تـو نـوشتم غم خود را

بسیار مرا نامه ،ولی نامه بری نیست

 

یک عمر قفس بست مسیر نفسم را

حالا که دری هست مرا بال و پری نیست

 

حالا کـه مقدر شده آرام بگیرم

سیلاب مرا بـرده و از مـن اثری نیست

 

بگذار که درها همگی بسته بـمانـنـد

وقتی که نگاهی نگران پشت دری نیست

 

بگذار تبر بـر کمر شاخه بکوبد

وقتی که بهار آمد و او را ثمری نیست

 

تلخ است مرا بودن و تلـخ است مرا عمر

در شهر به جز مرگ متـاع دگری نیست

 

ناصر حامدی

حس دستان تو عالیست

 

حس دستان تو عالی است ، حقیقت دارد

با تو هر ثانیه ، سالی است ، حقیقت دارد

 

آه اگر راه به روی دل من باز کنی

گرچه او تازه نهالی است حقیقت دارد

 

من عروس غمم و عمر عزیزم همه شب

غرق داماد خیالی است ، حقیقت دارد

 

روز و شبهای بلندی که به یاد تو گذشت

خسته از دست توالی است ، حقیقت دارد

 

بی هوای نفست ، زمزمه های دل من

آتش رو به زوالی است ، حقیقت دارد

 

غم عشق تو دلم را بخدا سوزانده

حاصل اش اشک زلالی است ،حقیقت دارد

 

من و دلتنگی و تنهایی و بی همنفسی

جای چشمان تو خالی است ، حقیقت دارد

 

مرضیه خدیر