همدل گرام

همدلی

همدل گرام

همدلی

۲۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «وبلاگ شعر عاشقانه» ثبت شده است

بچه ها عشق گناه است گناه

 

از پس شیشه ی عینک ،استاد ، سرزنش بار مرا می نگرد

باز در دیده من می خواند،که چها در دل من می گذرد

 

می کند مطلب خود را دنبال ،«بچه ها عشق گناه است گناه»

وای اگر بر دل نو خاسته ای ،لشکر عشق بتازد بیگاه

 

می نشینم همه ساعت خاموش ،با دل خویشتنم دنیایی است

ساکتم گر چه به  ظاهر اما، در دلم با غم تو غوغایی است

 

مبصر امروز چو اسمم را خواند ،بی سبب فریاد کشیدم غایب

رفقایم همگی خندیدند که جنون گشته  به طفلک  غالب

 

بچه ها هیچ نمی دانستند ،که من  آنجایم و دل جای دگر

دل آنهاست پی درس و کتاب ،دل من در پی سودای دگر

 

من به یاد تو و آن روز بهار که تو را دیدم در جامه زرد

تو سخن گفتی اما نه ز عشق،من سخن گفتم اما نه ز درد

 

من به یاد تو و آن خاطره ها ،یاد آن دوره که بگذشت چو باد

که در این وقت به من می نگرد،از پس شیشه ی عینک استاد

 

با خیالت خوشم از اول زنگ ،لحظه ای فارغ از این دنیایم

«زنگ خورده است منوچهر بیا»،تو فریدون برو من می آیم

 

منوجهر نیسانی

 آخر چگونه تکیه به عشقت دهم که تو

 

دیگر نکن تلاش به آنجا نمی رسی

رودی تهی شدی که به دریا نمی رسی

 

آخر چگونه تکیه به عشقت دهم که تو

حتی حساب فاصله ها را نمی رسی

 

گفتم که عشق آخر دنیاست ، صبر کن

یک دست بی صداست ، تو تنها نمی رسی

 

 از آن مسیر جاده به بن بست می رود

نفرین که نه ، نمی کنم ، اما نمی رسی

 

تنها شدن عذاب کمی نیست مرد من

هرگز نگو به روز مبادا نمی رسی

 

یک روز می رسد که تو گم می کنی مرا

در خواب می روی و به رویا نمی رسی

 

با این که دل شکسته تر از هر شبم ولی

در این تصورم که " تو فردا نمی رسی؟   ..."

 

مرضیه خدیر

چای

 

هر بار خواست چای بریزد نمانده ای

رفتی و باز هم به سکوتش نشانده ای

 

تنها دلش خوش است به اینکه یکی دو بار

با واسطه "سلام" برایش رسانده ای

 

حالا صدای او به خودش هم نمیرسد

از بس که بغض توی گلویش چپانده ای

 

دیدم که شهر باز پر از عطر مریم است

گفتند باز روسری ات را تکانده ای

 

میخندی و برات مهم نیست ... ای دریغ

من آن نهنگی ام که به ساحل کشانده ای

 

 

بدبخت من...

فلک زده من...

بد بیار من...

امروز عصر چای ندارم... تو مانده ای!

 


حامد عسگری

تو همچو کودکان سرگرم بازی کردنی بانو

 

از آن روزی که بخشیدم به چشمانت دل خود را

به چشم خویش میبینم همه شب قاتل خود را


تو همچو کودکان سرگرم بازی کردنی بانو

که جفت هم بچینی قطعه های پازل خود را


من این سو خواب از چشمم پریده تا خروس صبح

که شاید حل کنم با تو تمام مشکل خود را


شب و دریایی از امواج اندوه پریشانی

یقین گم میکنم دیگر نشان ساحل خود را


بگو ای بید مجنونی که در هم ریخته موهایت

چگونه در کنار تو بسازم منزل خود را


تمام سهم من از زندگی شعر است و موسیقی

نشد از سر بریزم تا به پایت حاصل خود را


شبیه آرزوها و خیالات منی شاید

که از روز ازل دادم به چشمانت دل خود را

 

حمد الله لطفی

خوش به حال من ودریا و غروب و خورشید

 

خوش به حال من ودریا و غروب و خورشید   

 و چه بی ذوق جهانی که مرا با تو ندید

 

رشته ای جنس همان رشته که بر گردن توست

چه سر وقت مرا هم به سر وعده کشید

 

به کف و ماسه که نایاب ترین مرجان ها

 تپش تبزده نبض مرا می فهمید

 

آسمان روشنی اش را همه بر چشم تو داد

مثل خورشید که خود را به دل من بخشید

 

ما به اندازه هم سهم ز دریا بردیم

هیچکس مثل تو و من به تفاهم نرسید

 

خواستی شعر بخوانم دهنم شیرین شد

ماه طعم غزلم را ز نگاه تو چشید

 

من که حتی پی پژواک خودم می گردم

آخرین زمزمه ام را همه شهر شنید

 

محمدعلی بهمنی

هرگاه یک نگاه به بیگانه می کنی

 

هرگاه یک نگاه به بیگانه می کنی

خون مرا دوباره به پیمانه می‌کنی

 

ای آنکه دست بر سر من می‌کشی! بگو

فردا دوباره موی که را شانه می‌کنی؟

 

گفتی به من نصیحت دیوانگان مکن

باشد، ولی نصیحت دیوانه می‌کنی

 

ای عشق سنگدل که به آیینه سر زدی

در سینه‌ی شکسته‌دلان خانه می‌کنی؟

 

بر تن چگونه پیله ببافم که عاقبت

چون رنگ رخنه در پر پروانه می‌کنی

 

عشق است و گفته‌اند که یک قصه بیش نیست

این قصه را به مرگ خود افسانه می‌کنی

 

فاضل نظری

رفیق راهی و از نیمه راه می گویی

 

رفیق راهی و از نیمه راه می گویی

وداع با من بی تکیه گاه می گویی

 

میان این همه آدم میان این همه اسم

همیشه اسم مرا اشتباه می گویی

 

 به اعتبار چه آیینه ای عزیز دلم

 به هر که می رسی از اشک وآه می گویی

 

دلم به نیم نگاهی خوش است اما تو

به این ملامت سنگین نگاه می گویی!?

 

هنوز حوصله عشق در رگم جاری است

نمرده ام که غمت را به چاه می گویی

 

محمد علی جوشایی

دلبرت وقتی کنارت نیست کوری بهتر است

  

عشق بعضی وقتها از درد دوری بهتر است

بی قرارم کرده و گفته صبوری بهتر است

 

توی قرآن خوانده ام... یعقوب یادم داده است

دلبرت وقتی کنارت نیست کوری بهتر است

 

نامه هایم چشمهایت را اذیت می کند

درد دل کردن برای تو حضوری بهتر است

 

چای دم کن... خسته ام از تلخی نسکافه ها

چای با عطر هل و گلهای قوری بهتر است

 

من سرم بر شانه ات ؟...یا تو سرت بر شانه ام؟...

فکر کن خانم اگر باشم چه جوری بهتر است ...؟

 

حامد عسکری

با دلم سر سخت شو ... تا می توانی سخت تر

 

با دلم سر سخت شو ... تا می توانی سخت تر

می شود دل کندنم با مهربانی سخت تر  

من که می دانم خدا بی آنکه مبعوثم کند

دائما می گیرد از من امتحانی سخت تر

زندگی را باختم در این قمار اما هنوز

حاضرم حتی بپردازم زیانی سخت تر

هیچ فکرش را نمی کردم که بعد از رفتنت

بگذرند این لحظه ها آنی به آنی سخت تر

سخت بار آورده این دنیا مرا اما چه سود

می شود جان کندنم با سخت جانی سخت تر

آه ! می آورد رستم هم در این پیکار کم

پیش پایش بود اگر هر بار خوانی سخت تر

الهام دیداریان

سوز دل بین که ز بس آتش اشکم دل شمع


سینه از آتش دل در غم جانانه بسوخت

آتشی بود در این خانه که کاشانه بسوخت

تنم از واسطه دوری دلبر بگداخت

جانم از آتش مهر رخ جانانه بسوخت

سوز دل بین که ز بس آتش اشکم دل شمع

دوش بر من ز سر مهر چو پروانه بسوخت

آشنایی نه غریب است که دلسوز من است

چون من از خویش برفتم دل بیگانه بسوخت

خرقه زهد مرا آب خرابات ببرد

خانه عقل مرا آتش میخانه بسوخت

چون پیاله دلم از توبه که کردم بشکست

همچو لاله جگرم بی می و خمخانه بسوخت

ماجرا کم کن و بازآ که مرا مردم چشم

خرقه از سر به درآورد و به شکرانه بسوخت

ترک افسانه بگو حافظ و می نوش دمی

که نخفتیم شب و شمع به افسانه بسوخت

حافظ