همدل گرام

همدلی

همدل گرام

همدلی

چای

 

هر بار خواست چای بریزد نمانده ای

رفتی و باز هم به سکوتش نشانده ای

 

تنها دلش خوش است به اینکه یکی دو بار

با واسطه "سلام" برایش رسانده ای

 

حالا صدای او به خودش هم نمیرسد

از بس که بغض توی گلویش چپانده ای

 

دیدم که شهر باز پر از عطر مریم است

گفتند باز روسری ات را تکانده ای

 

میخندی و برات مهم نیست ... ای دریغ

من آن نهنگی ام که به ساحل کشانده ای

 

 

بدبخت من...

فلک زده من...

بد بیار من...

امروز عصر چای ندارم... تو مانده ای!

 


حامد عسگری

تو همچو کودکان سرگرم بازی کردنی بانو

 

از آن روزی که بخشیدم به چشمانت دل خود را

به چشم خویش میبینم همه شب قاتل خود را


تو همچو کودکان سرگرم بازی کردنی بانو

که جفت هم بچینی قطعه های پازل خود را


من این سو خواب از چشمم پریده تا خروس صبح

که شاید حل کنم با تو تمام مشکل خود را


شب و دریایی از امواج اندوه پریشانی

یقین گم میکنم دیگر نشان ساحل خود را


بگو ای بید مجنونی که در هم ریخته موهایت

چگونه در کنار تو بسازم منزل خود را


تمام سهم من از زندگی شعر است و موسیقی

نشد از سر بریزم تا به پایت حاصل خود را


شبیه آرزوها و خیالات منی شاید

که از روز ازل دادم به چشمانت دل خود را

 

حمد الله لطفی

خوش به حال من ودریا و غروب و خورشید

 

خوش به حال من ودریا و غروب و خورشید   

 و چه بی ذوق جهانی که مرا با تو ندید

 

رشته ای جنس همان رشته که بر گردن توست

چه سر وقت مرا هم به سر وعده کشید

 

به کف و ماسه که نایاب ترین مرجان ها

 تپش تبزده نبض مرا می فهمید

 

آسمان روشنی اش را همه بر چشم تو داد

مثل خورشید که خود را به دل من بخشید

 

ما به اندازه هم سهم ز دریا بردیم

هیچکس مثل تو و من به تفاهم نرسید

 

خواستی شعر بخوانم دهنم شیرین شد

ماه طعم غزلم را ز نگاه تو چشید

 

من که حتی پی پژواک خودم می گردم

آخرین زمزمه ام را همه شهر شنید

 

محمدعلی بهمنی

هرگاه یک نگاه به بیگانه می کنی

 

هرگاه یک نگاه به بیگانه می کنی

خون مرا دوباره به پیمانه می‌کنی

 

ای آنکه دست بر سر من می‌کشی! بگو

فردا دوباره موی که را شانه می‌کنی؟

 

گفتی به من نصیحت دیوانگان مکن

باشد، ولی نصیحت دیوانه می‌کنی

 

ای عشق سنگدل که به آیینه سر زدی

در سینه‌ی شکسته‌دلان خانه می‌کنی؟

 

بر تن چگونه پیله ببافم که عاقبت

چون رنگ رخنه در پر پروانه می‌کنی

 

عشق است و گفته‌اند که یک قصه بیش نیست

این قصه را به مرگ خود افسانه می‌کنی

 

فاضل نظری

رفیق راهی و از نیمه راه می گویی

 

رفیق راهی و از نیمه راه می گویی

وداع با من بی تکیه گاه می گویی

 

میان این همه آدم میان این همه اسم

همیشه اسم مرا اشتباه می گویی

 

 به اعتبار چه آیینه ای عزیز دلم

 به هر که می رسی از اشک وآه می گویی

 

دلم به نیم نگاهی خوش است اما تو

به این ملامت سنگین نگاه می گویی!?

 

هنوز حوصله عشق در رگم جاری است

نمرده ام که غمت را به چاه می گویی

 

محمد علی جوشایی

دلبرت وقتی کنارت نیست کوری بهتر است

  

عشق بعضی وقتها از درد دوری بهتر است

بی قرارم کرده و گفته صبوری بهتر است

 

توی قرآن خوانده ام... یعقوب یادم داده است

دلبرت وقتی کنارت نیست کوری بهتر است

 

نامه هایم چشمهایت را اذیت می کند

درد دل کردن برای تو حضوری بهتر است

 

چای دم کن... خسته ام از تلخی نسکافه ها

چای با عطر هل و گلهای قوری بهتر است

 

من سرم بر شانه ات ؟...یا تو سرت بر شانه ام؟...

فکر کن خانم اگر باشم چه جوری بهتر است ...؟

 

حامد عسکری

با دلم سر سخت شو ... تا می توانی سخت تر

 

با دلم سر سخت شو ... تا می توانی سخت تر

می شود دل کندنم با مهربانی سخت تر  

من که می دانم خدا بی آنکه مبعوثم کند

دائما می گیرد از من امتحانی سخت تر

زندگی را باختم در این قمار اما هنوز

حاضرم حتی بپردازم زیانی سخت تر

هیچ فکرش را نمی کردم که بعد از رفتنت

بگذرند این لحظه ها آنی به آنی سخت تر

سخت بار آورده این دنیا مرا اما چه سود

می شود جان کندنم با سخت جانی سخت تر

آه ! می آورد رستم هم در این پیکار کم

پیش پایش بود اگر هر بار خوانی سخت تر

الهام دیداریان

سوز دل بین که ز بس آتش اشکم دل شمع


سینه از آتش دل در غم جانانه بسوخت

آتشی بود در این خانه که کاشانه بسوخت

تنم از واسطه دوری دلبر بگداخت

جانم از آتش مهر رخ جانانه بسوخت

سوز دل بین که ز بس آتش اشکم دل شمع

دوش بر من ز سر مهر چو پروانه بسوخت

آشنایی نه غریب است که دلسوز من است

چون من از خویش برفتم دل بیگانه بسوخت

خرقه زهد مرا آب خرابات ببرد

خانه عقل مرا آتش میخانه بسوخت

چون پیاله دلم از توبه که کردم بشکست

همچو لاله جگرم بی می و خمخانه بسوخت

ماجرا کم کن و بازآ که مرا مردم چشم

خرقه از سر به درآورد و به شکرانه بسوخت

ترک افسانه بگو حافظ و می نوش دمی

که نخفتیم شب و شمع به افسانه بسوخت

حافظ

رفتی و از رفتنت خاطر پریشانم هنوز

 

رفتی و از رفتنت خاطر پریشانم هنوز

شعله ای می سوزد از هجر تو برجانم هنوز

 

ای بهار آرزو از باغ رویت جلوه گر

بی تو در شب های تنهای زمستانم هنوز

 

گل دمید ازخاک و بلبل مطربی آغاز کرد

بی تو ای زیبا ترین، درکنجِ زندانم هنوز

 

کاش می دیدی که همچون لاله داغم بر دل است

تشنه لب با پایِ زخمی دربیابانم هنوز

 

تا تو بودی، بر دلم بارانِ مهری داشتی

اشک ریزان چون درختِ بعدِ بارانم هنوز

 

نسبتی دادم بهشت و باغ را با روی تو

ای نمی دانم چه ! زین معنی پشیمانم هنوز

 

شمعِ خاموشم،  ز رویت برفروزانم شبی

شاخه ی خشکم،  درآغوشت بسوزانم شبی

 

محمد غلامی

سزای پریدن تفنگ نیست

 

بی حرمتی به ساحت خوبان قشنگ نیست

باور کنید که پاسخ آیینه سنگ نیست

 

سوگند می خورم به مرام پرندگان 

در عرف ما، سزای پریدن تفنگ نیست

 

با برگ گل نوشته به دیوار باغ ما 

وقتی بیا که حوصله غنچه تنگ نیست

 

در کارگاهِ رنگرزانِ دیار ما

رنگی برای پوشش آثار ننگ نیست

 

از بردگی مقام بلالی گرفته اند

در مکتبی که عزت انسان به رنگ نیست


دارد بهار می گذرد با شتاب عمر

فکری کنید که فرصت پلکی درنگ نیست

 

وقتی که عاشقانه بنوشی پیاله را

فرقی میان طعم شراب و شرنگ نیست

 

تنها یکی به قله تاریخ می رسد

هر مرد پاشکسته که تیمور لنگ نیست

 

 محمد سلمانی